این روزها
سلام فسقلی های مامان، اومدم از این روزها براتون بگم،روز یکشنبه عصر (دوروز پیش)ابنجا باد و بارون شدید اومد و برق ها هم رفت،ساعت های ده بود که من توی تاربکی با نور موبایل غذای پرنسس خانوم و دادم و مامان فرح زنگ زد به خاله ساره و شما گوشی رو گرفتی و باهاش حرف زدی بعد گوشیرو انداختی منم گفتم مهسا بیا صحبت کن اومدی از مبل بری بالا که سرت خورد به مبل و شروع کردی به گریه باباهم بغلت کرد و بردت توی کوچه که آرومت کنه ،چون توی کوچه روشن بود فقط خونه ها برق نداشتن،که یهو دیدم داد زد خون داره از سر مهسا میاد من که فقط مردم طاقت نداشتم ببینمش،تندی بابا جون و بابا و من و مامان فرح حاضر شدیم بردیمت بیمارستان که بازهم خدا بهمون رحم کرد و نیازی به بخیه نداشت فقط یه چسب بخیه زدن روش،بالای ابروی سمت چپت ابنجوری شده دقیقا جای بخیه اون دفعه،انشالله خدا بهمون رحم کنه تا شما بزرگ شی مامانی، کلی کلمات جدید میگی ماشالله مثل طوطی هرچی رو میگن تکرار میکنی،کلماتی که واضح میگی موش
دایی دانیال
بابا اجاد(سجاد)
فرح
منومه(معصومه)
مانر(مادر)
پاسا(پارسا)
عروتک(عروسک)
ماتین(ماشین)
پپو(پتو)
بالش
تش(ترش)
فقط همینارو یادم میاد،البته هرچیزی رو بگیم تکرار میکنی اونهایی هم که بلد نیستی آهنگشو میزنی شیطون مامان،اون روز هم توی کمد آوا یه عروسک دیدی و خواستی من و بابا هم بعدالظهر رفتیم برات خریدیم که همش بوسس مبکنب و لالاش میکنی و شب پیشت میخوابونی و کلی دوسش داری،جمعه هم هجده ماهگیت تموم میشه قشنگم و من از الان استرس واکسنتو دارم چون گفته یکسنبه بیاریدش بهداشت،قراره بابا و مامان فرح شمارو ببرن و من و باباجون توی خیابون منتظر بمونیم چون عاشق موتوری قرار شده باباجون با موتور بیاد و برای آروم کردنت شمارو را موتور ببره پارک،جوجه کوچولو هم که تکون نمیخوره و فردا برای چکاب باید برم دکتر،خیلی لاغر شدم و اصلا اشتها ندارم غذا بخورم،البته شکمم یه کوچولو بزرگ شده.دوستون دارم فرشته های من.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی