مهسا مهسا ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

همراه همیشگی مامان

مهسا خانم دختر زیبا روی من و پسر شیرینم عاشقانه دوستتان دارم

بوی محرم....

السلام علیک یا اباعبدالله امسال دومین محرم شماست عزیز دلم،امیدوارم همیشه عاشق امام حسین بمونی،یادس بخیر وقتی کوچولو بودی همیشه برات اینو میخوندم و شما باهاش میخوابیدی حسبن حسین پدرم بیا بیا به برم منم رقیه تو سه ساله دختر تو منم رقیه تو که خون شده جگرم به زیر بار غمت خمیده شد کمرم ... خاله ساره هروقت اینجا بود و من ابنو میخوندم میگفت میشه یه بار دبگه بخونیش،آقا جان خیلی بهت مدیونم و خیلی عاشقتم،وقتی مصیبت کربلا و میفهمم تمام بدنم به لرزه میافته ،فدای صبر و طاقتت آقا جان، قسمت میدم به همون لحظه ای که سر علی اکبرتو به دامن گرفتی هوای همه بچه هارو داشته باشی و اونایی هم که رو تخت بیمارستان هستن رو خودتون شفاعت کنی و شفاشون رو از خدا بگیری.
22 مهر 1394

این روزها

سلام فرشته های من،این روزها دیگه مثل قبل نمیتونم بیام و مطلب بزارم ببخشید،اول از همه برم سراغ واکسن مهسا که واقعا نگرانش بودم من و بابا و مامان فرح و باباجون رفتیم درمانگاه هرکس که میفهمید هممون واسه واکسن شما اومدیم کلی تعجب میکردن بمیرم کلی گریه کردی البته من قبلش جای واکسنتو زایلوکایین زده بودم که بی حس بشه،بعدش کلی هم ادامس و تنقلات خریده بودیم آماده واسه آروم شدنت،بعدش سریع باباجون طبق قرار قبلی شمارو با موتور پارک برد منو بابات هم برگشتیم خونه چها ر ساعت بک بار استامینوفن دادم بعدش شش ساعتی تا بیست و چهار ساعت،خداروشکر اذیت نشدی، دو دوزه که وارد نوزده ماهگی شدی دختر قشنگم حرف زدنت که عالیه اما شیطونیات دیگه داغونم کرده ماشالله کم میارم...
22 مهر 1394

این روزها

سلام فسقلی های مامان، اومدم از این روزها براتون بگم،روز یکشنبه عصر (دوروز پیش)ابنجا باد و بارون شدید اومد و برق ها هم رفت،ساعت های ده بود که من توی تاربکی با نور موبایل غذای پرنسس خانوم و دادم و مامان فرح زنگ زد به خاله ساره و شما گوشی رو گرفتی و باهاش حرف زدی بعد گوشیرو انداختی منم گفتم مهسا بیا صحبت کن اومدی از مبل بری بالا که سرت خورد به مبل و شروع کردی به گریه باباهم بغلت کرد و بردت توی کوچه که آرومت کنه ،چون توی کوچه روشن بود فقط خونه ها برق نداشتن،که یهو دیدم داد زد خون داره از سر مهسا میاد من که فقط مردم طاقت نداشتم ببینمش،تندی بابا جون و بابا و من و مامان فرح حاضر شدیم بردیمت بیمارستان که بازهم خدا بهمون رحم کرد و نیازی به بخیه نداش...
17 شهريور 1394