خیلی ناراحتم
سلام فرشته کوچولوی مامان،الهی فدات بشم،دیروز با مامان فرح شمارو واسه چکاب بردیم دکتر،آقای دکتر گفتن دیگه شیرتو قطع کنیم،منم دیشب بهت شیر ندادم یکم گریه کردی الهی بمیرم ،بعدش پاشدی یکم تو تاریکی راه رفتی و چندبار منو صدا زدی و بوس کردی منم خودمو زدم بخواب در حالی که جگرم داشت آتیش میگرفت و شماهم خوابیدی،صبح هم بلند شدی و گفتی ممه،و باز من خودمو به خواب زدم و بابا جون (بابای من)پا شد و بردت بیرون و شیر پاستوریزه بهت داد،و دیگه شیر ندادم بهت ولی سخت ترین لحظه عمرم امشب بود که دیگه به روم نباوردی و خودت رفتی بغل مامان فرح خوابیدی منم سرمو و گردم زیر پتو و بغضم ترکید و زار زار گریه کردم،ناراحتم واسه تمام لحظات قشنگ در آغوش کشیدنت که دیگر بر نمیگردند تا از عصاره وجودم سیرابت کنم،ناراحتم برای حس قشنگی که لحظه شیر خوردنت داشتم،ناراحت برای آن لبخندی که هنگام شیر خوردن برای تشکر کردن بر لبت مینشست،برای حس عاشقیم هنگام برخورد صورت معصومت با سینه ام،برای چشم های تیله ای که همیشه به چشمانم زل میزد،برای تمام لحظات تکرار نشدنی،فقط میتوتم بگم مامان شرمندتم،که نتونستم دو سال بهت شیر بدم و وظیفه ام رو انجام بدم،تک تک این کلماتو با اشک برات مینویسم عزیزم، جانم تا بدونی سخت ترین لحظه عمر مامانت امشب بود